دردم اینه همدرد ندارم

داستان.. فقر.. بیکاری.. ایرانی..

دردم اینه همدرد ندارم

داستان.. فقر.. بیکاری.. ایرانی..

تو انسان باش

تو انسان باش

نمیخواهد مسلمان باشی...!

در هفته ، در ماه ... یک فقیر رو سیر کن ، نمیخواهد روزه مستحبی بگیری!

با خدایت هر روز حرف بزن...

شکر گزار باش با زبان خودت...

خدا میفهمد حرفهایت را

نترس خدا عرب نیست!!!


تو حق کسی رو نخور

دلی رو نشکن

غمگین را شاد کن

مریض را مداوا...

تو به اندازه توانت خوب باش و خوبی کن

بخدا خدا همینجاست در دل تو در افکارت

نه در دینت  نه درمذهبت نه در نمازت  نه در احادیث
 

خدا بین قلبهای ماست .

نظرات 11 + ارسال نظر
لاله پرپر چهارشنبه 14 بهمن 1394 ساعت 15:37 http://laleyeparparr.mihanblog.com/

سلام عزیزم خوبی

میگم یکی از دوستان در تلگرام گروهی بنام دوستان وبلاگی زده.اگه دوست داری و تلگرام داری خبر بده دعوت بشی البته فقط خانومها هستن

منتظر هستم

لاله پرپر چهارشنبه 14 بهمن 1394 ساعت 15:35 http://laleyeparparr.mihanblog.com/

در مسلخ عشق جز نکو را نکشند / روبه صفتان زشت خو را نکشند
گر عاشق صادقی ز مردن نهراس / مردار بود هر آنکه او را نکشند . . .
::
::
بدی کردیم، خوبی یادمان رفت / ز دلها لای روبی یادمان رفت
به ویلای شمالی خو گرفتیم / شهیدان جنوبی یادمان رفت . . .
شادی روح شهدا صلوات

لاله پرپر چهارشنبه 14 بهمن 1394 ساعت 15:32 http://laleyeparparr.mihanblog.com/

اول پاییز بود و در کلاس
دفتر خود را معلم باز کرد
بعد با نام خدای مهربان
درس اول آب را آغاز کرد
گفت بابا آب داد و بچه ها
یک صدا گفتند بابا آب داد
دخترک اما لبانش بسته ماند
گریه کرد و صورتش را تاب داد
او ندیده بود بابا را ولی
عکس او را دیده در قابی سپید
یادش آمد مادرش یک روز گفت
دخترم بابای پاکت شد شهید
مدتی در فکر بابا غرق بود
تا که دستی اشک او را پاک کرد
بچه ها خاموش ماندند و کلاس
آشنا شد با سکوتی تلخ و سرد
دختری در گوشه ای آهسته باز
گفت بابا آب داد و داد نان
شد معلم گونه هایش خیس و گفت
بچه ها بابای زهرا داد جان
بعد روی تخته سبز کلاس
عکس چندین لاله زیبا کشید
گفت درس اول ما بچه ها
درس ایثار و وفا ، درس شهید
مشق شب را هر که با بابای خود
باز بابا آب داد و نان نوشت
دخترک اما میان دفترش
ریخت اشک و “داد بابا ، جان” نوشت

محمود یکشنبه 4 بهمن 1394 ساعت 08:15 http://shandel1390.blogfa.com

سهراب سپهری چقدر زیبا گفت:
ﺧﺪﺍ ﮔﺮ ﭘﺮﺩﻩ ﺑﺮ ﺩﺍﺭﺩ ﺯ ﺭﻭﻱ ﻛﺎﺭ آﺩﻣﻬﺎ!
ﭼﻪ ﺷﺎﺩﻳﻬﺎ ﺧﻮﺭﺩ ﺑﺮﻫﻢ...
ﭼﻪ ﺑﺎﺯﻳﻬﺎ ﺷﻮﺩ ﺭﺳﻮﺍ...
ﻳﻜﻲ ﺧﻨﺪﺩ ﺯ آﺑﺎﺩﻱ...
ﻳﻜﻲ ﮔﺮﻳﺪ ﺯ ﺑﺮﺑﺎﺩﻱ...
ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﺟﺎﻥ ﻛﻨﺪ ﺷﺎﺩﻱ...
ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﺩﻝ ﻛﻨﺪ ﻏﻮﻏﺎ...
ﭼﻪ ﻛﺎﺫﺏ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﺻﺎﺩﻕ...
ﭼﻪ ﺻﺎﺩﻕ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﻛﺎﺫﺏ...
ﭼﻪ ﻋﺎﺑﺪ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﻓﺎﺳﻖ...
ﭼﻪ ﻓﺎﺳﻖ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﻋﺎﺑﺪ...
ﭼﻪ ﺯﺷﺘﻲ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﺭﻧﮕﻴﻦ...
ﭼﻪ ﺗﻠﺨﻲ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﺷﻴﺮﻳﻦ...
ﭼﻪ ﺑﺎﻻﻫﺎ ﺭﻭﺩ پایین...
ﭼﻪ ﺍﺳﻔﻠﻬﺎ ﺷﻮﺩ ﻋﻠﻴﺎ...
ﻋﺠﺐ ﺻﺒﺮﻱ ﺧﺪﺍ ﺩﺍﺭﺩﻛﻪ ﭘﺮﺩﻩ ﺑﺮ ﻧﻤﻴﺪﺍﺭﺩ...

Ali سه‌شنبه 29 دی 1394 ساعت 18:29 http://azarbayjantanha.blogfa.com

آنگاه که غرورکسی را له میکنی
آنگاه که کاخ آرزوهای کسی راویران میکنی
آنگاه که شمع امیدکسی راخاموش میکنی
آنگاه که بنده ای رانادیده می انگاری
آنگاه که حتی گوشت رامیبندی تاصدای خردشدن غرورش رانشنوی
آنگاه که خدارامیبنی وبنده خدارانادیده میگیری.
میخواهم بدانم دستانت رابه سوی کدام آسمان
درازمیکنی تابرای خوشبختی خودت دعاکنی...

دیروزت خوب یا بد گذشت
مهم نیست
امروز روز دیگری است
قدری شادی با خود به خانه ببر
راه خانه ات را که یاد گرفت ،
فردا با پای خودش می آید
شک نکن
......................................
زنگ زدم به داداشم گفتم:برو تو سایت دانشگاه نمره هامو نگاه کن فقط جلوی بابا تابلو نکن، اگه یک درس افتاده بودم بگو سلام علیکم اگه دو تا درس بود بگو سلام علیکم و رحمت الله اگه سه تا درس بود بگو سلام علیکم و رحمت الله و برکاته!!خلاصه یه جور که بابا متوجه نشه.خان داداش ماهم رفت چک کرد به حالت شوک زده زنگ زد بهم گفت:السلام علیکم و رحمت الله و برکاته ان الله و ملاءکته یوصلون علی النبی یا ایهاالذین امنو سلو علیهم وسلمو تسلیما !!!!!

لیلا شنبه 26 دی 1394 ساعت 22:53 http://www.lila76.blogfa.com

چقدر ب دل نشست آپت
میگن سخنی کز دل برآید لاجرم بر دل نشیند

آپم آجی

لاله پرپر جمعه 25 دی 1394 ساعت 17:50 http://laleyeparparr.mihanblog.com/

دست مهدی ( عج ) بسته از رفتار ماست.
قفل زندانش همین کردار ماست.

بی خبر از غصه مولا شدیم.
جملگی سرگرم این دنیا شدیم.

ما ز خود مولای خود را رانده ایم.
از امام خویش غافل مانده ایم....

الّلهُـــمَّ عَجِّــــــلْ لِوَلِیِّکَــــــ الْفَــــــــرَج الساعة

لاله پرپر جمعه 25 دی 1394 ساعت 17:49 http://laleyeparparr.mihanblog.com/

پر کن دوباره کِیْل مرا ایها العزیز
آخر کجا روم به کجا ایها العزیز

رو از من شکسته مگردان که سال‌هاست
رو کرده‌ام به سوی شما ایها العزیز

جان را گرفته‌ام به سردست و آمدم
از کوره راه‌های بلا ایها العزیز

وادی به وادی آمده‌‌ام از درت مران
وا کن دری به روی گدا ایها العزیز

چیزی که از بزرگی تو کم نمی‌شود
این کاسه را ... فاوف لنا... ایها العزیز

خالی‌تر از دو چشم من این جان نیمه‏جان
محتاج یک نگاه تو یا ایها العزیز

-ما- جان و مال باختگان را رها مکن
بگذار بگذرد شب ما ایها العزیز

دستم تهی است... راه بیابان گرفته‌ام
دست من و نگاه شما ایها العزیز

زندگیمون قصه نیس چهارشنبه 23 دی 1394 ساعت 11:36

آزادی های یواشکی....!!

گریه در تاریکی...!!!

آرزویی که تا ابد آرزو می ماند...!!

یه جایی از زندگی از خودم گذشتم...!!

اما حالا فهمیدم تحملشو ندارم...!!

خدایا کمکم کن...!!

زندگیمون قصه نیس شنبه 19 دی 1394 ساعت 12:58

بعضی از اشتباهاتی را که در زندگی انجام میدهیم
به خاطر هزاران کار غلط نیست
به خاطر کارهای درستی است
که به خاطر انسانهای غلط انجام میدهیم ...

( تصمیمات کوچک ولی به موقع ، موفقیت های بزرگ را میافرینند) ....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد