ﻣﺎﺩﺭ ﺑﺰﺭﮒ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺩﻫﺎﻥ ﺑﯽ ﺩﻧﺪﺍﻥ، ﺁﺏ ﻧﺒﺎﺕ ﻗﯿﭽﯽ ﺭﺍ ﻣﯽ ﻣﮑﯿﺪ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ :
ﺁﺭﻩ ﻣﺎﺩﺭ، ُﻧﻪ ﺳﺎﻟﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺷﻮﻫﺮﻡ ﺩﺍﺩﻧﺪ، ﺍﺯ ﻣﮑﺘﺐ ﮐﻪ ﺍﻭﻣﺪﻡ ، ﺩﯾﺪﻡ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﻮﻥ ﺷﻠﻮﻏﻪ
ﻣﺎﻣﺎﻥِ ﺧﺪﺍﺑﯿﺎﻣﺮﺯﻡ ﻫﻤﻮﻥ ﺗﻮ ﻫﺸﺘﯽ ﺩﻭ ﺗﺎ ﻭﺷﮕﻮﻥ ﺭﯾﺰ ﺍﺯ ﻟﭗ ﻫﺎﻡ ﮔﺮﻓﺖ ﺗﺎ ﮔﻞ ﺑﻨﺪﺍﺯﻩ .
ﺗﺎ ﺍﻭﻣﺪﻡ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﻨﻢ ﮔﻔﺖ : ﻫﯿﺲ، ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭ ﺁﻣﺪﻩ.
ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭ، ﺣﺎﺝ ﺍﺣﻤﺪ ﺁﻗﺎ، ﺧﺪﺍ ﺑﯿﺎﻣﺮﺯ ﭼﻬﻞ ﻭ ﺩﻭ ﺳﺎﻟﺶ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﻦ ُﻧﻪ ﺳﺎﻟﻢ .
ﮔﻔﺘﻢ : ﻣﻦ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺁﻗﺎ ﻣﯽ ﺗﺮﺳﻢ، ﺩﻭ ﺳﺎﻝ ﺍﺯ ﺑﺎﺑﺎﻡ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﻩ .
ﮔﻔﺘﻨﺪ : ﻫﯿﺲ ، ﺷﮑﻮﻥ ﻧﺪﺍﺭﻩ ﻋﺮﻭﺱ ﺯﯾﺎﺩ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﻪ ﻭ ﺗﻮ ﮐﺎﺭ ﻧﻪ ﺑﯿﺎﺭﻩ
ﺣﺴﺮﺕ ﻫﺎﯼ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻃﻌﻢ ﺁﺏ ﻧﺒﺎﺕ ﻗﯿﭽﯽ ﻓﺮﻭ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﮐﺠﺎ ﺑﻮﺩﻡ ﻣﺎﺩﺭ ؟
ﺁﻫﺎﻥ ﺟﻮﻧﻢ ﻭﺍﺳﺖ ﺑﮕﻪ، ﺍﻭﻥ ﺯﻣﻮﻥ ﻫﺎ ﮐﻪ ﻣﺜﻞ ﺍﻻﻥ ﻋﺮﻭﺳﮏ ﻧﺒﻮﺩ. ﺑﺎﺯﯼ ﻣﺎ ﯾﻪ ﻗﻞ ﺩﻭ ﻗﻞ ﺑﻮﺩ
ﻭ ﭘﺴﺮﻫﺎﻡ ﺍﻟﮏ ﺩﻭ ﻟﮏ ﻭ ﻫﻔﺖ ﺳﻨﮓ ﺳﻨﮓ ﻫﺎﯼ ﯾﻪ ﻗﻞ ﺩﻭ ﻗﻞ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻧﻮﻧﻮﺍﯾﯽ ﺣﺎﺝ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﺭﯾﺨﺘﻨﺪ ﺗﻮ ﺑﺎﻏﭽﻪ ﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪ :
ﺗﻮ ﺩﯾﮕﻪ ﺩﺍﺭﯼ ﺷﻮﻫﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ ، ﺯﺷﺘﻪ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺯﯼ ﻫﺎ
ﮔﻔﺘﻢ : ﺁﺧﻪ ....
ﮔﻔﺘﻨﺪ : ﻫﯿﺲ ﺁﺩﻡ ﺭﻭ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﺵ ﺣﺮﻑ ﻧﻤﯽ ﺯﻧﻪ
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻋﻘﺪ، ﺣﺎﺟﯽ ﺧﺪﺍ ﺑﯿﺎﻣﺮﺯ، ﺑﻪ ﺷﻮﺧﯽ ﻣﻨﻮ ﺑﻐﻞ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻧﺸﻮﻧﺪ ﺭﻭ
ﻃﺎﻗﭽﻪ، ﻫﻤﻪ ﺧﻨﺪﯾﺪﻧﺪ ﻭﻟﯽ ﻣﻦ، ﻧﻨﻪ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﮐﺸﯿﺪﻡ ﺑﻪ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻢ
: ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻣﻦ ﺍﯾﻨﻮ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺭﻡ
ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺧﺪﺍ ﺑﯿﺎﻣﺮﺯ، ﮔﻔﺖ ﻫﯿﺲ، ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﭼﯿﻪ؟ ﻋﺎﺩﺕ ﻣﯿﮑﻨﯽ
ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﻣﺎﻣﺎﻧﺖ ﺑﺪﻧﯿﺎ ﺍﻭﻣﺪ؛ ﺑﺎ ﺧﺎﻟﻪ ﻫﺎﺕ ﻭ ﺩﺍﯾﯽ ﺧﺪﺍﺑﯿﺎﻣﺮﺯﺕ ﺑﯿﺴﺖ ﻭ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺍﯾﻢ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺣﺎﺟﯽ ﻣﺮﺩ . ﯾﻌﻨﯽ ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﻣﺎﺩﺭ، ﺗﺎ ﺍﻭﻣﺪﻡ ﻋﺎﺷﻘﺶ ﺑﺸﻢ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﻣﺮﺩ. ﻧﻪ ﺷﺎﻩ ﻋﺒﺪﺍﻟﻌﻈﯿﻢ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺭﻓﺘﯿﻢ ﻭ ﻧﻪ ﯾﻪ ﺧﺮﺍﺳﻮﻥ. ﯾﻌﻨﯽ ﺍﻭﻥ ﻣﯽ ﺭﻓﺖ
ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻢ : ﺁﻗﺎ ﻣﻨﻮ ﻧﻤﯽ ﺑﺮﯼ؟ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ ﻫﯿﺲ، ﻗﺒﺎﺣﺖ ﺩﺍﺭﻩ ﺯﻥ ﻫﯽ ﺑﺮﻩ ﺑﯿﺮﻭﻥ .
ﻣﯽ ﺩﻭﻧﯽ ﻧﻨﻪ، ﻋﯿﻦ ﯾﻪ ﻏﻨﭽﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﮔﻞ ﻧﺸﺪﻩ ، ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺶ ﻻﯼ ﮐﺘﺎﺏ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﻭ ﺧﺸﮑﻮﻧﺪﻧﺶ
ﻣﺎﺩﺭ ﺑﺰﺭﮒ، ﺍﺷﮑﺶ ﺭﺍ ﺑﺎ ﮔﻮﺷﻪ ﭼﺎﺭﻗﺪﺵ ﭘﺎﮎ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺁﺥ ﺩﻟﻢ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻋﺎﺷﻘﯽ ﮐﻨﻢ ﻭﻟﯽ ﻧﺸﺪ ﻧﻨﻪ . ﺍﻭﻧﻘﺪﻩ ﺩﻟﻢ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﯾﻪ ﺩﻣﭙﺨﺘﮏ ﺭﺍ ﻟﺐ ﺭﻭﺩﺧﻮﻧﻪ ﺑﺨﻮﺭﯾﻢ، ﻧﺸﺪ. ﺩﻟﻢ ﭘﺮ ﻣﯽ ﮐﺸﯿﺪ ﮐﻪ ﺣﺎﺟﯽ ﺑﮕﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ، ﻭﻟﯽ ﻧﮕﻔﺖ ﺣﺴﺮﺕ ﺑﻪ ﺩﻟﻢ ﻣﻮﻧﺪ ﮐﻪ ﺭﻭﻡ ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﺭ، ﺑﮕﻪ ﻋﺎﺷﻘﺘﻢ ﻭﻟﯽ ﻧﺸﺪ ﮐﻪ ﺑﮕﻪ .
ﮔﺎﻫﯽ ﻭﻗﺘﺎ ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﮐﻪ ﮐﺴﯽ ﻧﺒﻮﺩ، ﺯﯾﺮ ﭼﺎﺩﺭ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﺑﺸﮑﻦ ﻣﯽ ﺯﺩﻡ
ﺁﯼ ﻣﯽ ﭼﺴﺒﯿﺪ، ﺁﯼ ﻣﯽ ﭼﺴﺒﯿﺪ .
ﺩﻟﻢ ﻟﮏ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻭﺍﺳﻪ ﯾﮏ ﯾﻪ ﻗﻞ ﺩﻭ ﻗﻞ ﻭ ﻧﻮﻥ ﺑﯿﺎﺭ ﮐﺒﺎﺏ ﺑﺒﺮ ﻭﻟﯽ ﺩﺳﺖ ﻫﺎﯼ ﺣﺎﺟﯽ ﻗﺪ ﻫﻤﻪ ﻫﯿﮑﻞ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ، ﺍﮔﻪ ﻣﯿﺰﺩ ﺣﮑﻤﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﻭ ﺭﻭﺯ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻡ ﯾﮑﺒﺎﺭ ﮔﻔﺘﻢ، ﺁﻗﺎ ﻣﯿﺸﻪ ﻓﺮﺵ ﺑﻨﺪﺍﺯﯾﻢ ﺭﻭ ﭘﺸﺖ ﺑﻮﻡ ﺷﺎﻡ ﺑﺨﻮﺭﯾﻢ؟ ﮔﻔﺖ : ﻫﯿﺲ ﺩﯾﮕﻪ ﭼﯽ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻋﻬﺪ ﻭ ﻋﯿﺎﻝ، ﻫﻤﯿﻨﻤﻮﻥ ﻣﻮﻧﺪﻩ ﮐﻪ ﺍﻧﮕﺸﺖ ﻧﻤﺎ ﺷﻢ.
ﻣﺎﺩﺭ ﺑﺰﺭﮒ ﺑﻪ ﯾﻪ ﺟﺎﯾﯽ ﺍﻭﻥ ﺩﻭﺭ ﺩﻭﺭﺍ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﻣﯽ ﺩﻭﻧﯽ ﻧﻨﻪ ﺑﭽﻪ ﮔﯽ ﻧﮑﺮﺩﻡ، ﺟﻮﻭﻧﯽ ﻫﻢ ﻧﮑﺮﺩﻡ . ﯾﻬﻮ ﭘﯿﺮ ﺷﺪﻡ، ﭘﯿﺮ.
ﭘﺎﺷﻮ ﺩﺭﺍﺯ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺁﺥ ﻧﻨﻪ، ﭘﺎﻫﺎﻡ ﺧﺸﮏ ﺷﺪﻩ، ﻫﺮ ﭼﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺗﻤﻮﻡ ﺷﺪ.
ﺁﺧﯿﺶ ﺧﺪﺍ ﻋﻤﺮﺕ ﺑﺪﻩ ﻧﻨﻪ ﭼﻘﺪﺭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﮐﺴﯽ ﺣﺮﻓﻤﻮ ﮔﻮﺵ ﺑﺪﻩ ﻭ ﻧﮕﻪ ﻫﯿﺲ .
ﺑﻪ ﭼﺸﻤﻬﺎﯼ ﺗﺎﺭﺵ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ، ﺣﺴﺮﺕ ﻫﺎ ﺭﺍ ﻭﺭﻕ ﺯﺩﻡ ﻭ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﺑﻪ ﮐﻮﺩﮐﯽ ﺍﺵ.
ﻫﺸﺘﯽ ، ﻭﺷﮕﻮﻥ ، ﯾﻪ ﻗﻞ ﺩﻭﻗﻞ ، ﻋﺎﺷﻘﯽ ﻭ ...
ﮔﻔﺘﻢ ﻣﺎﺩﺭ ﺟﻮﻥ ﺣﺎﻻ ﺑﺸﮑﻦ ﺑﺰﻥ، ﺑﺰﺍﺭ ﺧﺎﻟﯽ ﺷﯽ.
ﮔﻔﺖ : ﺣﺎﻻ ﺩﯾﮕﻪ ﻣﺎﺩﺭ، ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﺩﺳﺘﺎﻡ ﺩﯾﮕﻪ ﺟﻮﻥ ﻧﺪﺍﺭﻥ ؟
ﺍﻧﮕﺸﺘﺎﯼ ﺧﺸﮏ ﺷﺪﻩ ﺍﺵ ﺭﻭ ﺑﻬﻢ ﻓﺸﺎﺭ ﺩﺍﺩ ﻭﻟﯽ ﺩﯾﮕﻪ ﺻﺪﺍﯾﯽ ﻧﺪﺍﺷﺘﻨﺪ
ﺧﻨﺪﻩ ﺗﻠﺨﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺁﺭﻩ ﻣﺎﺩﺭ ﺟﻮﻥ، ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﺑﻪ ﻫﻤﻪ ﻫﯿﺲ ﻧﮕﯿﺪ.
ﺑﺰﺍﺭ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﻦ. ﺑﺰﺍﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻦ. ﺁﺭﻩ ﻣﺎﺩﺭ ﻫﯿﺲ ﻧﮕﻮ، ﺑﺎﺷﻪ؟
ﺧﺪﺍ ﺍﺯ ﻫﯿﺲ ﺧﻮﺷﺶ ﻧﻤﯽ ﯾﺎﺩ ..
سلام در حق خیلی از زنان ما کم لطفی شد . استعداد ها و توانایی های زیادی از اونها سوخت. رنجها و سختی های زیادی کشیدند . بد اخلاقی ها و متلک های زیادی شنیدند . بدنشون خیلی اوقات زیر مشت و لگد جهالت سیاه بود . یه دل سیر غذا نخوردند. بچگی نکردند و امکاناتی نداشتند . زیر اندازشون یه گلیم زمخت و لحافشون یه پتوی کهنه بود. اما ...
اما دم همه شون گرم که با این همه بد اخلاقی ها و کج خلقی دیدنها و محبت ندیدنها ، باز پاک بودند و وفادار. وظیفشون رو انجام دادن هر چند طرف مقابلشون وظیفه ای در قبالشون نداشت. دم همشون گرم که اخلاق رو نباختن. خوش به حالشون و خدا بهشت رو سزای دل پاک و جگر سوخته شون قرار بده.
سلام خوبی؟اومدم دعوتت کنم به وبلاگم خوشهال میشم بهم سر بزنی اگه با تبادل لینک موافقی منو لینک کن وبهم بگو؟
دلم واسه مادربزگه سوخت
@@..........@@......@.....@......@..........@......@....@
@.@........@.@....@.........@....@..........@....@........@
@..@......@..@....@@@@@......@@@@@....@@@@@
@...@....@...@....@.........@................@....@.........@
@....@..@....@....@.........@................@....@.........@
@.....@@.....@....@.........@................@....@.........@
برگرد
و تمام دنیا رو غافلگیر کن
من حتی با "خدا" هم شرط بسته ام
...
تَنِت خَسْتــــــه
ولے خْوآبِتْــــــــ نِمْیْـــــــبَـــــــرِهْ
اِیْنْ حِــــــسِهــ لَعْنَتْےْ
ازْ #مَـــــرْگَمْـــ بَدْتَـــرِهْــ....
گــــر بـگـردی در زمـیـن و در زمـان و عـالـمـیـن
هـیچ عشـقــی نشود والاتر از عشق حسیـن
بـانـیان عـــــــرش هم گـویـند نـامـش را مـدام
به، چقدر زیباست این آهنگ و این نام
حسیـن
چه وبلاگ خوبی داری
مرسی
سلام
حرفای مادربزرگه چیزی جز حقیقت قدیمی ها نیست و نبود.
سلام خیلی قشنگ بود واقعا گاهی اوقات خیلی چیزها میمونه که حسرتش و باید خورد.
موفق باشی
این اولین مجلس عزای حسین بن علی علیه السّلام است .
پسربانی مجلس شده است... خاک را کنار می زند.
قبری «از پیش تعبیه شده» پیدا می شود.بدن را به دست قبر می سپرد و خاک بر آن می ریزد.
اشک های بی پایان سجاد علیه السّلام خاک را گل می کند و با سر انگشت روی گل می نویسد:
« هذا قبرُ حسین بن علیّ بن ابیطالب علیه السّلام الّذی قتلوه عطشاناً غریباً»
تن حسین علیه السّلام را به خاک می سپرند.
به وصیّت پدر ، پیکر بی جان علی اکبر علیه السّلام را پایین پای حسین علیه السّلام خاک می کنند
و هنوز کار تمام نشده است...
زمین کربلا که باشی ،
باید یک به یک این تن های زخم خورده را به جان بخری .
حالا نوبت به تن بی سری رسیده که زخم های بی شمارش را نمی توان شمرد ...
علی بن الحسین علیه السّلام خود را روی نعش پدر می اندازد و می گرید ...
تمام مردان و زنان بنی اسد همراهش ناله سر می دهند ...
مردان بنی اسد، بالای سر جنازه های بی سر ایستاده اند.
سواری از دور سمت ایشان می آید و به قتلگاه می رسد.
علی بن الحسین علیه السّلام از اسب پیاده می شود.
آمده است بنی اسد را در شناسایی و دفن بدن ها کمک کند.
یک به یک ، تمام تن ها را نام می برد
و بدن های زخم خورده و خونین را به خاک می سپرند...
لشکری که با آل رسول خدا (صلّی اللّه علیه و آله) چنین کرده ،
به دفن کننده های اجسادشان هم رحم نخواهد کرد.
می رود که مردان بنی اسد ، عهدشان را با حسین علیه السّلام فراموش کنند
اما زن های طایفه تاب نمی آورند.
می خواهند عوض مردانشان ، جان خود را فدای زنان و دختران علیّ مرتضی علیه السّلام کنند؛
زنان قصد قتلگاه می کنند و مردان جلوتر از ایشان به راه می افتند.
اما ... بدن های بی سر را مگر می شود شناخت؟...