دردم اینه همدرد ندارم

داستان.. فقر.. بیکاری.. ایرانی..

دردم اینه همدرد ندارم

داستان.. فقر.. بیکاری.. ایرانی..

یادمان نرود..

مادر کودکش را شیر می دهد و کودک از نور چشم مادر خواندن و نوشتن می آموزد


وقتی کمی بزرگتر شد  کیف مادر را خالی می کند تا بسته سیگاری بخرد


بر استخوان های لاغر و کم خون مادر راه می رود تا از دانشگاه فارغ التحصیل شود


وقتی برای خودش مردی شد پا روی پا می اندازد 


و در یکی از کافه تریاهای روشنفکران


مطبوعاتی ترتیب می دهد و می گوید : عقل زن کامل نیست ...


یادمان نرود ؛ همه ی ما شیر مادرمان را خورده ایم ....